رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

دختر پاییزی ما

آخرین واکسن رستا گلی

رستای گلم بالاخره نوبت آخرین واکسنتم رسید البته تا قبل از مدرسه ، من خیلی استرس داشتم چون درمورد این واکسن خیلی حرفای ترسناک شنیده بودم، کلی دلم شورتو می زد عزیزم.....مجبور بودم صبح زودتر بیدارت کنم چون واکسنا زود تموم میشن، خوشبختانه مرکز بهداشت دقیقا روبروی خونه ماست ، عزیزم برای اولین بار بود که با پای خودت میرفتی واکسن بزنی . خداروشکر قد و وزن و دورسرت خوب بود، وقتی واکسن زدی زیاد گریه نکردی تا اومدی بغلم آروم شدی عزیزدل مامانی. وقتی داشتیم برمیگشتم خونه اشاره میکردی به انتهایه خیابون و میگفتی عمه، یعنی اینکه منو ببر خونه عمه  ، جای آمپولت زیاد درد نداشت فقط تا یکهفته متورم بود، زیادم تب نکردی اصلا خیلی بهتر از اونی بود که فکرشو...
22 تير 1394

هجده ماهگی رستا

رستای من همزمان با اولین روز ماه رمضان شما یکسال و نیمه شدی .. ولی دقیقا توی همین روز یه اتفاق بد برای شما افتاد که مارو خیلی ناراحت کرد ولی خداروشکر به خیر گذشت ، ماجرا از این قرار بود که طبق معمول داشتی از تختت پایین میومدی که دستت کشیده شد و آرنجت در رفت، کلی گریه کردی الهی بمیرم حتما خیلی درد کشیدی ، با هیچ چیز آروم نمی شدی من و بابایی هم سریع شما رو رسوندیم اورژانس توی اورژانس خانم دکتر مهربون دستت رو جا انداخت، امیدوارم هیچ وقت از این اتفاقات بد برات نیوفده،من و بابایی برای اینکه دردتو فراموش کنی و همینطور به مناسبت 18 ماهگیت و دومین ماه رمضانت برات یه جشن کوچولو گرفتیم و گذاشتیم با دست کلی کیک بخوری.    &...
19 تير 1394

رستای انگری برد

عزیز دل مامان چند روز قبل از هجده ماهگیت بود که رفتیم تولد رایان جون، مامانی برای شما لباس با تم انگری برد آماده کرد، غیر از اون یه لباس دیگه هم برات دوختم که با لباس مامانی ست بود و خیلی بهت میومد... قربونت برم رفته بودی روی جایی رایان جون نشسته بودی و دوس نداشتی کسی نزدیکت بشه       ...
13 تير 1394
1